یک شب بامحمدتصمیم گرفتیم که به عراقی ها کلکی سوارکنیم وبه همین بهانه شب بتوانیم به بیرون برویم من خودم را به مریضی زدم محمد از زیر بغلم گرفت ومن پاهایم را از زمین می کشیدم رفتیم پیش نگهبان من که خودم راکاملا به مریضی زده بودم انگار از شدت تشنگی ودرد نمی توانستم حرف بزنم خلاصه محمد به نگهبان فهماندکه این آقامریض هست وازشدت عطش دارد می میرد خلاصه به هرطریقی که بوداجازه گرفتیم خودمان راپیش تانکر آبی که بیرون بود رساندیم آب درست حسابی خوردیم به محمد می گفتم که حتما خودت هم آب بخور باز همان ژست قبلی را گرفتیم و برگشتیم به داخل آسایشگاه بعدها از همین روش برای به دست آوردن آب استفاده می کردیم البته برای نگهبان های مختلف.