خاطرات اسارت

درباره دوسال اسارت دردراردوگاه تکریت نوشته خواهد شد

خاطرات اسارت

درباره دوسال اسارت دردراردوگاه تکریت نوشته خواهد شد

در آن سرما افسر عراقی با لباس خودش ما را پوشاند

آزاده سرافراز هوشنگ مصطفوی 

روز 23/12/66 در حین عقب نشینی به شدت مجروح شدم در کمتر از یک ساعت اصابت سه گلوله به کمر وپای راستم مرا غرق در خون و زمین گیر کرد. درد گلوله ها آنقدر سخت و طاقت فرسا بود که قدرت حرکت حتی به اندازه یک وجب را از ما گرفت و خونمان بر زمین جاری شد. نزدیکی عصر بود که پای راستم داغ شد و به هوش آمدم

ناگهان دیدم که تعدادی از جنازه های دوستانم همچون شهید جمشیدبراتپور شهید عزیزالله پسندآتش گرفته و می سوزند، تا اینکه آتش به پای من هم رسید ، چیزی که  تعجبم را برانگیخت این بود که آتش به گردن آنان که رسید خاموش شد و از اینکه نمی توانستم آتش راخاموش کنم وکاری انجام دهم  زجر می کشیدم و  غصه ام گرفت.                                                                                            

حدودساعت 4 یا 5 عصر درحالیکه بر زمین افتاده بودم ناگهان صدای پایی به گوشم رسید با اندکی جابجایی عراقی ها متوجه من شدند و قف قف بالا گرفت تا اینکه اسیرمان کردند. با عربی به آنها حالی کردم که زخمی هستم دونفرسربازبه سراغم آدندتاباخودببرندهنگامیکه خواستنداززمین بلندم کنند خون استفراغ کردم باصورت بر زمین انداختند مجدداً بلندم کردند باز هم استفراغ ! با همان حالت رهایم نمودندو با اشاره گفتند: باید بالای تپه بیایی ما هم از حال رفته و بر زمین افتادیم .                                                                                             

آن گروه بالا رفتند بعد از چند دقیقه ای سربازی آمد خواست ما را بکشد افسری از بالای تپه صدایش زد و مانع شد دستهایم را از پشت بست و همانجا انداخت بعد از دقایقی افسری به نام حسین آمد دستهایم را باز کرد و گفت : من شیعه ام ما را بغل کرد و بر بالای تپه منتقل کرد. شب را با ناله و درد فراوان و در آن سرما با بدنی خونی سپری کردم  تا فردا صبح شد روز 24/12/1366 افسر حسین آمد زخمهایم را پانسمان و لباسی هم از خودش بر ما پوشاند چای برایم آورد و تعارف کرد چنددقیقه ای منتظر قند شدم افسر حسین به من اشاره کرد وبه عربی گفت:سکرموجود( شکر در چای موجود است) چای را با دو دانه بیسکویت خوردم بعد از 48 ساعت خون ریزی بابستن زخمهاوخوردن چندعددبیسکویت وچای خوابم برد حدودنیم ساعتی در خواب بودم که ناگهان مورد ضرب و شتم دو نفر درجه دار بعثی قرار گرفته و همچون توپ فوتبال به هم پاسم می دادند.اینجا باردیگرزخمهایم بازوپانسمانهاجداو بدنم را غرق در خون کردند. تا اینکه بعد از حدود یک ساعت پشت شاخ شمیران منتقل نمودند.که این خودقصه ای مفصل داردقدرت راه رفتن  نداشتم یکی از آنهاسرپانگه میداشت ودیگری باضربه پابه جلوپرتم میکردچندمتری درمیان سنگلاخهامی غلطیدم تااینکه به ما میرسیدند این کار تاشاخاخ  شمیران ادامه داشت وبعد ازاینکه کاملاخونی وزخمی شدم درماشینی که پرازلوازم تعمیرگاه بودانداخته وبه عقبه منتقل کردند. 

منبع :سایت تکریت ۱۱

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد