بچهها در اوقات فراغت کارهایی انجام میدادند که حتی عراقیها هم تعجب میکردند. مثلاً بعضیها با چوب عصا میساختند و بعد از کندهکاری آن را با حالتهای مارپیچی و ساده درمیآوردند. گاهی هم با چوب سیگارهای خیلی زیبایی درست میکردند.
اکثر هنرمندان چوب، اتوبوسهایی به سبک ایرانی درست میکردند و به یاد ایران با آن بازی میکردند و اتوبوس چوبی را به رنگ پرچم ایران نقاشی میکردند.
یک روز سربازان بعث به سراغم آمدند و در مقابل چشمان ناباور دیگر اسرا، اتوی داغ برقی را روی دستم گذاشتند. یکباره احساس کردم که دست ندارم. اتو آنچنان به دستم چسبید که وقتی سرباز شکنجهگر میخواست آن را بلند کند، گوشت و پوست دستم نیز با آن بلند شد و دود و بوی سوختن پوست بدنم به مشام رسید. هرچه داد و فریاد کردم آنها میخندیدند.
نحوهی تکثیر اخبار به این طریق بود که افرادی در نظر گرفته میشدند و به این افراد تمامی خبرها داده میشد. این خبرها یا از رادیو بود که مخفی گوش میدادیم و یا از طریق مقالههای سیاسی، گرفته میشد.
به هر حال خبرها تکثیر و به آسایشگاهها منتقل میشد. یادم میآید چند بار کسی که اخبار را حمل میکرد مورد شناسایی عراقیها قرار گرفت. زمانی که ایشان متوجه میشد که عراقیها فهمیدهاند و دنبال او میآیند؛ خبر را در دهانش میگذاشت و هرچه نگهبان عراقی فریاد میزد: «بایست»، نمیایستاد. تا زمانی که کاغذ در دهانش بود میدوید و آن را میجوید. موقعی که عراقی به او میرسید، خبرها همگی خورده شده بود.
وقتی عراقی از او میپرسید: «چرا نمیایستی؟» میگفت: «خب من متوجه نشدم.» میگفت: «چه میخوردی؟» میگفت: «کمی نان میخوردم.» بالاخره خبر به دست عراقیها نمیافتاد. به این وسیله از عملیاتهایی مثل فتح و خیبر با خبر شدیم.
وارد شهرهای عراق که شدیم، ما را گرداندند. مردم از زن و بچه گرفته تا بزرگ و کوچک، با چشم حقارت به ما نگاه میکردند. بسیاری از آنها سنگ، میوهی گندیده، چوب و یا هرچه که به دستشان رسید، به طرف ما پرتاب کردند. با این استقبال فهمیدیم که با چه گروهی روبهرو هستیم. به قول معروف سالی که نکوست، از بهارش پیداست و ما بهار سالهای نکویی را دیدیم.
هر وقت قرار بود نامه بنویسیم، عراقیها به ما 30 تا خودکار میدادند و بعداً تحویل میگرفتند.
بچهها با سرنگ از هر خودکار مقداری جوهر میکشیدند و داخل تیوبهای خالی خودکار میریختند. چون کاغذ به ما نمیدادند، بچهها جعبههای پودر لباسشویی را داخل آب میانداختند و وقتی خوب آب میخورد آن را ورق ورق میکردند و بعد از خشک شدن، روی آن زیارت عاشورا، دعای ندبه و ... مینوشتند.
عراقیها هر ده روز یکبار میریختند و آسایشگاه را میگشتند تا اینکه میفهمیدند ما از جعبهها، کاغذ سیگار و ... کاغذ درست میکنیم. از آن به بعد جعبهی پودر لباسشویی، کاغذ سیگار و حتی چوب کبریتهای سوخته را باید به آنها تحویل میدادیم تا بتوانیم دوباره آنها را تحویل بگیریم. عراقیها میگفتند: «شما ایرانیها از هرچه که به دستتان میآید یک چیزی درست میکنید».