خاطرات اسارت

درباره دوسال اسارت دردراردوگاه تکریت نوشته خواهد شد

خاطرات اسارت

درباره دوسال اسارت دردراردوگاه تکریت نوشته خواهد شد

ناگفته های فاطمه ناهیدی ازاسارت

از خودتان نپرسیدید که زن در جبهه چه می کند؟چرا، ولی با توجه به تخصصی که داشتم و مخصوصاً با عشقی که به خدمت به کسانی که به تجربه های پزشکی من نیاز داشتند، می دانستم که حضورم مفید خواهد بود. نترسیدید؟ چرا. یادم می آید که با صدای هر انفجاری بند دلم پاره می شد. من هیچ وقت جنگ را آن جور ندیده بودم.


از ابتدای ورود خود به جبهه و احساستان بگویید؟تازه رسیده بودیم دزفول و یکراست رفته بودیم پایگاه وحدتی. من بودم و دکتر صادقی، آقای زندی و برادر جرگویی با دو نفر دیگر که امدادگر بودند. من هم که سال گذشته در رشته مامایی فارغ التحصیل شده بودم. از تهران یک اکیپ شدیم و رفیم جبهه. اول رفتیم غرب، اما سه روز بیش تر نماندیم. گفتند جنوب بیشتر به نیرو نیاز دارد. رفتیم اندیمشک. همه جا پر از دود بود. نیروگاه برق را زده بودند. گفتم ”بهتر است برویم دزفول. شب دزفول بمانیم و صبح حرکت کنیم.“ همه موافق بودند. اما دزفول هم دست کمی از جاهای دیگر نداشت. در پایگاه وحدتی دزفول، فقط نیروهای ارتشی مانده بودند و زنها و بچه ها را برده بودند. به ما هم اجازه ورود نمی دادند. عموی من آنجا بود. تلفن کردم و او آمد ما را برد داخل پایگاه. شب وحشتناکی بود. از بس آنجا را می کوبیدند، فکر می کردم تا صبح زنده نمی مانیم. قبل از جنگ، زیاد با خانواده می رفتیم آنطرف ها. پایگاه وحدتی جای قشنگی بود. آن شب خیلی ساکت بودم. به جز صدای انفجار یا بمباران صدای دیگری وجود نداشت. آیا موردی پیش آمد که به تردید بیفتید و احساس کنید که اشتباده کرده اید که به منطقه جنگی آمده اید. بله، زمانی که مجروحان را می دیدم به خصوص وقتی که می دیدم چطوری جوانان ما دست و پا و چشم و اعضای بدن خود را از دست می دهند و معلول می شوند. ولی من از دو دلی بدم می آید. دلم می خواست هر تصمیمی می خواهم بگیرم، زودتر بگیرم. فکر می کردم کاش به حرف دایی گوش کرده بودم و نمی آمدم.


آیا کسی با جبهه رفتن شما مخالفت کرد؟
بله. وقتی می خواستم بیایم جبهه، دایی من اصرار می کرد بمانم. می گفت، ”احساساتی شده ای.“ می گفت ”ما جنگ جهانی دوم را دیده ایم. به این سادگیها نیست. کشته شدن دارد، مفقود شدن دارد، اسارت دارد. اگر بروی دست و پایت قطع شود، یک عمر بیچاره می شوی.“ هرچه برایش توضیح می دادم باید بروم، وظیفه است، گوش نمی داد.


پدر و مادرتان هم مخالفت کردند؟
خیر. مادرم می گفت، ”داداش! اصرار نکن. بگذار با خیال راحت برود.“ مامان به این کارهای من عادت داشت. بابا هم می دانست وقتی می گویم ”می خواهم بروم“، حتماً فکرهایم را کرده ام. چیزی نگفت. از وقتی فارغ التحصیل شده بودم، رفته بودم مناطق محروم. احساس می کردم وجودم آنجا لازم تر است. حضرت امام در یکی از فرمایشاتشان دستور داده بودند که هر کس می تواند برود و به مناطق محروم به مردم خدمت کند. زمان شروع جنگ من در یکی از روستاهای اطراف بم بودم، که شنیدم جنگ شروع شده. همانجا تصمیم گرفتم بروم جبهه. آمدم تهران. مادربزرگ فوت کرده بود. تازه دفنش کرده بودند. خیلی دوستش داشتم. به هم خیلی نزدیک بودیم. همه حرفهایم پیش او بود. اما جنگ همهٔ باورها را عوض کرده بود. حتی نمی توانستم بمانم ختم مادربزرگ تمام شود.


چگونه و از چه طریقی به جبهه رفتید؟
بندرعباس که بودم با شهید صادقی آشنا شدم. با ایشان و چهار نفر از امدادگران که از اصفهان آمده بودند، قرار گذاشته بودیم برویم جبهه. با همان گروه راهی شده بودم و حالا دزفول بودیم. از تردیدها و ترسهایتان بگویید. آن شب با خودم کلنجار م یرفتم که برگردم؟ بمانم؟ اما احساس م یکردم وظیفه دارم در جبهه بمانم. اگر هیچ کاری نتوانم بکنم حضور من به عنوان یک زن می تواند باعث قوت قلب رزمندگان شود. نقش زنان را در پیروزی انقلاب دیده بودم و در خیلی موارد زنان عامل تهیج و حرکت مردان بودند. باید می ماندم و از انقلابم، از مملکتم دفاع می کردم. توکل کردم به خدا. صبح از آن همه تردید و دلهر خبری نبود. بمباران قطع نشده بود، ولی من نم یترسیدم. آماده شدیم که برویم خرمشهر. عمویم خیلی سفارش می کرد که مواظب باشم. به او گفتم ”می رویم خرمشهر“ و این آخرین خبری بود که خانواده ام از من داشتند.

در خرمشهر بر شما چه گذشت؟
نوزدهم مهر، خرمشهر بودیم. جنگ واقعی آنجا بود. یک لحظه صدای انفجار قطع نمی شد. زنها و بچه ها از شهر رفته بودند. مسجد جامع شده بود پایگاه نیروها. ما در خانه ای روبه روی مسجد که قبلاً مطب بود، مستقر شدیم. داشتیم آنجا را آماده می کردیم که یکی از برادران خرمشهری آمد و گفت ”اینجا ساختمان محکمی ندارد. با یک موج انفجار خراب می شود.“ ما را برد خانهٔ خودشان و گفت ”اینجا در اختیار شماست“ یکی از اتاقها را کردیم درمانگاه. شب دو دسته شدیم؛ شهید دکتر صادقی و دو نفر دیگر یک گروه، من و برادر جرگویی و زندی یک گروه. قرار شد هر گروه یک روز خط باشد و یک روز همانجا توی درمانگاه. صبح شهید دکتر صادقی با دو نفر دیگر رفته بودند خط. من و برادر زندی جلوی خانه ایستاده بودیم و حرف می زدیم، از تقدیر و از اینکه تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نمی افتد. بعد رفتیم خانه. هنوز یک دقیقه نگذشته بود که صدای خمپاره ای خانه را لرزاند. دویدیم بیرون. خمپاره خورده بود درست همانجایی که ما چند لحظه پیش ایستاده بودیم. هم شوکه شده بودم و هم دلم آرام شده بود که واقعاً همه چیز دست خداست. همان موقع دو تا سرباز که خیلی آشفته بودند، آمدند و گفتند ”خیلی شهید و مجروح داده ایم. کمک می خواهیم.“ ما با آن دو سرباز سوار آمبولانس شدیم که برویم خط. توی ماشین دوربین را برداشتم و بیرون را نگاه کردم. یک خط سیاه از دور پیدا بود. پرسیدم ”این سیاهی چیه؟ نکنه دشمن باشه؟“ گفتند ”نه، حتماً سراب است.“ همه فکر و ذکرم این بود که الان کلی مجروح و زخمی هست و باید زودتر برسیم آنجا. ولی جلوتر که رفتیم، یکی از سربازها گفت، ”اینجا چقدر تانک است!“ حواسشان نبود که ما اینقدر تانک نداشتیم. روز قبل وقتی به یکی از سنگرها در خرمشهر رفته بودیم رزمندگان خودمان می گفتند، ”یک تانک بیشتر در کل خرمشهر نداریم.“ حتی بچه ها متوجه نشدند که لوله تانکها به طرف ایران است، نه عراق. نمی دانستیم خط دست عراقی ها افتاده. آنقدر نزدیک شدیم که با مسلسل می توانستند ما را هدف بگیرند.یکدفعه یک گلولهٔ تانک خورد کنار ماشین پریدیم پایین که پناه بگیریم. همانجا پای برادر جرگویی تیر خورد. یک کانال کوچک نزدیکمان بود. خودمان را رساندیم آنجا. رفتم سراغش. باند همراهم بود. فقط به این فکر می کردم که چه کار کنم خونریزی پای او بند بیاید. به فکرم نمی رسید الان دست عراقی ها هستیم. حتی وقتی آمدند ما را ببرند، دیدم باندی که به پای برادر جرگویی بسته بودم می کشد روی زمین؛ فرصت نبود باندش را محکم کنم. نگران بودم نکند کزاز بگیرد. سفارش می کردم ”هرجا رسیدی، در اولین فرصت بگو بهت واکسن کزاز بزنند.“ ولی نمی دانستم نه تنها از واکسن خبری نیست بلکه برادر جرگویی و بقیه برادران در همان خط دوم اعدام خواهند شد.

چگونه اسیر شدید؟
عراقی ها آمدند بالای سر ما. با توپ و تشر هی می گفتند ”قم! قم!“ یکی از آنها آمد جلو که دستم را بگیرد و من را بکشد بالا. دستم را کشیدم وگفتم ”تو نامحرمی.“ او هم قنداق تفنگش را گرفت به طرف من. آن را گرفتم و آمدم بالا. عراقی ها دست و پا و چشمهایمان را بستند و ما را سوار تانک نفربر کردند که در همانجا، چشمم به چشم رانندهٔ آن افتاد. یکجوری نگاه می کرد. انگار می گفت، ”وای به حالت! چه بلایی سرت آمد.“ از تک تک ما بازجویی کردند. چند لحظه بعد از بازجویی، همه جا ساکت شده بود. حتی صدای نفس کشیدن بچه ها را نمی شنیدم. آهسته صدایشان کردم. کسی جواب نداد. از زیر دستمالی که به چشمم بسته بودند، پاهای سربازهای عراقی را می دیدم. تنها شده بودم. من را بردند داخل گودالی و تنها رها کردند. بوی بسیار بدی می آمد. گودال محل زباله هایشان بود.


چه احساسی داشتید؟
تا چند ساعت فکرم کار نمی کرد. فرار که نمی توانستم بکنم. چون جایی را بلد نبودم. دوباره من را می گرفتند و وضعم بدتر می شد. بهترین اتفاق مرگ بود. با هر صدای انفجار، خودم را بالا می کشیدم که ترکش به من بخورد. دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود. دعا می کردم بمیرم. استغفار کردم، شهادتین را گفتم، اما یادم افتاد چند روز پیش نماز امام زمان نذر کرده بودم. روی زانوهایم، کف گودال نشستم و نذرم را ادا کردم. بعد از نماز، آرا م تر شدم، اما وقتی یاد نگاههای عراقی ها می افتادم، بدنم می لرزید. من را که گرفتند، شادی کردند، هلهله کردند، تیر هوایی زدند. چندش آور بود. با خودم کلنجار می رفتم. باید آرام می شدم. باید اسارت را باور می کردم.


چگونه بر این احساسات غلبه کردید؟
در همان گودال محل دفن زباله ها با خودم فکر کردم. احساس می کردم این من نیستم که اسیر شده ام. من یک زن ایرانی مسلمان هستم و باید چهره واقعی او را نشان می دهم. خودم را سپردم دست خدا و خواستم کمکم کند. نزدیک ظهر بود. سربازی را فرستاده بودند مراقبم باشد. بلد نبودم به زبان عربی حرف بزنم. با ایما و اشاره به او گفتم، ”می خواهم نماز بخوانم.“ رفت از فرماندهشان اجازه گرفت. دست و پا و چشمانم را باز کرد و از آن گودال من را برد جای دیگر. سر تا پایم خاکی بود. مانتوم پر از لکه های خون شده بود. با خاک سرزمین تصرف شده ام تیمم کردم و نماز خواندم. او زل زده بود و نگاهم می کرد. انگار چیز عجیبی دیده باشد. بعد رفت یک خربزه آورد. خربزه را زد زمین و یک تکه اش را داد به من. نمی خواستم بگیرم. می گفت ”اگر نخوری، می میری. معلوم نیست کی به تو غذا بدهند.“


شما را کجا بردند؟
غروب بود که رسیدیم تنومه. هوا تاریک شده بود که من را فرستادند آسایشگاه. اسرای آن آسایشگاه همه درجه دار بودند. من که وارد شدم، یکی از افسرها دودستی زد توی سرش و گفت، ”وای! یعنی کار ما به جایی رسیده که زنهایمان را اسیر می کنند؟“ پریشان شده بود. راه می رفت و سرش را تکان می داد. برای من یک تکه مقوا آورد که روی زمین ننشینم. اما بعضی از آنها جور دیگری بودند، با او فرق داشتند. نگاهشان و حرف زدنشان آدم را اذیت می کرد. انگار باعث و بانی اسیرشدنشان من بودم. می گفتند، ”شما انقلاب کردید که الان وضع ما این است.“


آیا قبل از اسارت به آن فکر کرده بودید و آمادگی داشتید؟
من هیچ وقت به اسارت فکر نکرده بودم. فکر می کردم هرکس برود جنگ، یا شهید می شود یا مجروح. شب سختی بود. نمی دانستم چه بلایی سرم خواهد آمد. آن شب فقط نیم ساعت همانطور که نشسته بودم و سرم روی زانوهایم بود، خوابم برد. اذان صبح را گفته بودند که از خواب بیدار شدم. در باز بود. اما بیرون نرفتم. تیمم کردم و نمازم را خواندم. بازجویی هم شدید؟ بله. از همان روز اول، بازجوییها شروع شد. پنج شش نفر می آمدند، یک طومار سؤال می گذاشتند جلویشان و می پرسیدند؛ از جنگ، از سیاست، از اقتصاد ایران. وقتی می گفتم، ”ماما هستم و آمده بودم برای کمک به مجروحها“، می پرسیدند؛ ”چرا خنجر همراهت بود؟“ می گفتم، ”برای پاره کردن لباس مجروح لازم می شد.“ هر بار گفته بودم، باز می پرسیدند. توی جیبم شماره تلفن بیمارستان طالقانی را پیدا کرده بودند. فکر می کردند رمز است. خسته ام می کردند. سعی می کردم صبور باشم و حرفهایم یکی باشد که شک نکنند. در بازجویی به مترجمهایی که پناهنده ایرانی بودند، جواب نمی دادم. گفته بودم ”مترجم فقط از خودتان باشد.“ آنها بهتر سؤال می کردند. اینها بد و بیراه می گفتند. تازه معلوم نبود همان را که من می گویم ترجمه کنند.


سرانجام شما را به کجا بردند؟
آسایشگاه کناری ما، جای اسرای عادی بود. هر چند وقت یک بار آسایشگاه از اسرا خالی می شد و معلوم نبود برادرانمان را به کجا می برند و به جای آنها یک عده دیگر را می آوردند. شب سوم چهارم من را بردند آنجا. کنار آنها راحت تر بودم. آن شب نماز را به جماعت خواندیم. بعد از نماز، محمد، سرباز عراقی، من را صدا زد. یک ساندویچ برایم آورده بود. فکر می کرد خیلی لطف کرده. سه روز بود که به ما غذا نداده بودند. بعدها تا زمانی که در آنجا بودیم هر دو سه روز، یک وعده غذای مختصر می دادند که نمیریم. گفتم، ”اگر ساندویچ هست برای همه بیاور، وگرنه، من هم مثل بقیه.“ آن ساندویچ هم شام خودش بود. دور و برش را نگاه می کرد و با اضطراب اصرار می کرد که بگیرم. ساندویچ را گرفتم، دادم به یکی از بچه ها که لقمه کند و به همه بدهد. بعد از اینکه همه مختصری از آن ساندویچ خوردند بلند شدم و رفتم از محمد تشکر کنم. محمد پشت پنجره بود. چشمهایش پر از اشک شده بود، گفت ”تومسلمانی، نه من.“ دو سه بار این را گفت. بعد از آن احساس صمیمیت می کرد. می آمد درد دل می کرد. بعضی وقتها برایم اخبار جنگ را می آورد.


همان جا ماندید؟
خیر. فردا دوباره من را برگرداندند آسایشگاه قبلی. بیشتر وقتها می نشستم روبه روی پنجره، بیرون را تماشا می کردم و فکر می کردم؛ به ایران، به جنگ، به امام، به مادرم، به خودم.

آیا زنان دیگری را هم به اسارت گرفتند؟
بله. دو نفر بودند به اسم آذر و معصومه. زیاد حرف نمی زدند. اسمشان را هم به زور گفتند. یک روز توی دستشویی داشتم لکه های خونی که از زخم برادر جرگویی به لباسم مانده بود، می شستم. هنوز نتوانسته بودم خوب تمیزش کنم. یک دستی نمی شد. معصومه آمد جلو و با آستین، لباسم را به تنم شست. آن لحظه حس کردم چقدر می توانیم به هم نزدیک باشیم، اما تا شب هرچی باهاشان حرف می زدم، خودشان را کنار می کشیدند. جوری نگاه می کردند، انگار من دشمنم. آخر معلوم شد عراقی ها گفته اند من جاسوسم. آنها باور کرده بودند. گفتم، ”اگر من جاسوس بودم که نباید به شما می گفتند. اون طوری راحت تر می توانستم از زیر زبان شما حرف بکشم.“ به همه می گفتند، ”یک نفر با ما همکاری کرده، فرستادیمش ایران.“ به من گفته بودند، ”می بریمت کربلا.“ فکر می کردند چون ما زن هستیم و اسارت برای ما سخت تر است، راحت قبول می کنیم. آن شب تا صبح با هم حرف زدیم. با هم اسیر شده بودند. برای اینکه از هم جدایشان نکنند گفته بودند خواهرند. با مجروحی که نخواسته بودند تنها رهایش کنند، اسیر شده بودند. بعد از چند روز، تنها شدیم. بقیه را بردند جای دیگر. شبها نمی خوابیدیم. تا صبح بیدار می ماندیم. حلیمه هم آمده بود. شده بودیم چهار نفر. حلیمه هم ماما بود و در بیمارستان خرمشهر کار می کرد. بین راه شیراز آبادان اسیر شده بود. ماشین به بهانه اینکه راهها خطرناک است، آنها را از ب یراهه آورده و تحویل عراق یها داده بود. ابتدا خیلی ب یتابی م یکرد. من خیلی با او حرف می زدم. ظاهراً شما را به زندان الرشید بغداد بردند. آنجا چه جور جایی بود؟ آنجا هرچه داشتیم از ما گرفتند. پرسیدیم، ”اینجا کجاست؟“ گفتند، ”هتل.“ گفتیم، ”چه جور هتلی است که وسایلمان را باید بدهیم؟“ ساک حلیمه و ساعت من و هرچه داشتیم حتی یک سنجاق قفلی را تحویل دادیم. چشمهایمان را بستند و گفتند ”دست هم را بگیرید.“ نفر جلویی را هدایت می کردند و ما هم به دنبال او. سوار آسانسور شدیم. دو طبقه بالاتر آسانسور ایستاد و ما بیرون آمدیم. بویی شبیه بوی کافور می آمد، انگار وارد سالن تشریح دانشکده پزشکی شده بودیم. جلوی در سلولی چشمهایمان را باز کردند، سلول شماره 25 . وارد سلول شدیم و در سلول را پشت سرمان بستند. یک سلول چهارمتری و کف و دیوارها کاشی قهوه ای پررنگ بود. داخل محوطه کوچک نزدیک سقف، لامپ کم سویی بود. با دو تا دیوار هشتاد سانتی کوتاه، انتهای سلول را جدا کرده بودند. پشت آن توالت فرنگی با شیر مخلوط کن آب سرد و گرم بود. در آهنی دریچهٔ کوچکی داشت که فقط از بیرون باز می شد. دور در را نوار لاستیکی گرفته بودند. هیچ صدایی نه بیرون می رفت، نه تو می آمد. جای کوچک کثیفی بود. اما برای چند روز قابل تحمل بود. سلول کوچک کثیفی بود. به خیال اینکه قرار نیست زیاد آنجا بمانیم، راضی بودیم. یادم هست تا مدتی نمازمان را شکسته می خواندیم. برایمان دو تا کاسه سبز بزرگ آوردند و چهار تا لیوان با کمی تاید و صابون. هشت تا پتو هم آوردند. بوی بدی می آمد. با دستمان کف زمین را بوسیلهٔ کمی تایدی که داشتیم شستیم. بعد سه تا از پتوها را انداختیم کف سلول و یکی را لوله کردیم و جای بالش گذاشتیم. نفری یک پتو هم برای روانداز داشتیم.


روحیه تان را چگونه حفظ می کردید؟
صبح تا صدای گاری صبحانه در راهرو می آمد، چهارتایی بسم الله می گفتیم و درود بر خمینی می فرستادیم. یکی دوبار در روز بلند قرآن می خواندیم. هر سوره ای بلد بودیم با هم می خواندیم؛ دسته جمعی. بعد از نمازها دستهایمان را می دادیم به هم و دعای وحدت می خواندیم. با اینکارها عراقی ها را ذله کرده بودیم. سر این مسئله خیلی اذیت شدیم. در سلول را باز می کردند و با کابل به سر و بدنمان می زدند. اما ما برای قانون شکنی و مبارزه با آنها به کار خود ادامه می دادیم. این یکی از راههای مبارزه با آنها بود. سربازان بدون اجازه رئیس زندان اجازه باز کردن در سلول ما را نداشتند. چرا؟ فکر می کردند چون مرا در خط مقدم گرفتند فکر می کردند حتماً یک فرمانده سپاه یا افسر ارتش هستم. این هم لطف خدا بود که البته در نحوه برخورد آنها با ما هیچ تغییری ایجاد نمی کرد اما چون برای مبادله به وجود ما احتیاج داشتند در کل برای ما خوب بود. تا روز آخر هم هنوز نسبت به ماهیت ما شک داشتند.


شکنجه کردن شما به چه شکل بود؟
خب ما را جور دیگر اذیت می کردند. صابون و تاید به ما نمی دادند، آب را قطع می کردند، غذا کم می دادند. تنظیم دمای سلول دست آنها بود. گاهی وقتها آنقدر سلول را سرد می کردند، که می شد زمهریر. گاهی هم آنقدر گرم می کردند که مثل جهنم می شد. اینجور وقتها صدایمان درنمی آمد. نباید از ما نقطه ضعفی دستشان می آمد. می آمدند، در سلول را باز می کردند ببینند زنده ایم یا نه. تعجب می کردند که اعتراض نمی کنیم.


ماه محرم چه می کردید؟
دو ماه از اسارتمان گذشته بود. محرم شده بود. تصمیم گرفتیم شبها عزاداری کنیم. شب اول ماه، یک ربع سینه زدیم و حسین حسین کردیم. شبهای دیگر هم همینطور. در سلول را باز کردند، م یایستادند به تماشای ما. م یدانستند این کارشان چقدر ما را آزار می دهد. عربده می زدند، تهدید می کردند، می زدند به در. ما صدایمان را بلندتر می کردیم که صدای آنها را نشنویم. دههٔ اول محرم عزاداری کردیم. فردای عاشورا از صبحانه خبرینشد. این تنبیه هاشان خوب بود. شکنجه های جسمی مثل کتک زدن خوب است ولی شکنجه های روحی؟ هیچ چیز مثل شکنجه های روحی عذاب آور نیست.


چگونه خانواده تان را از اسارت خود خبر کردید؟
یک روز چند ساعت ما را بردند یک سلول دیگر. می خواستند روی لامپ و تنها پنجره 25 سانتی در دو متری سلولی نرده بکشند. در آن سلول یک تکه سرامیک پیدا کردم. دیوار سلول گچی نبود. به بچه ها گفتم ”بیایید اسمهامان را روی دیوار سرامیکی بنویسیم.“ بچه ها گفتند ”برای چی؟ کی می خواهد بخواند؟“ گفتم ”حالا بیایید بنویسیم.“ سه چهار ساعتی که آنجا بودیم، اسمهایمان را با سختی روی دیوار کندیم. اتفاقاً بعد از ما تیمسار محمدی را می برند به همان سلول. تیمسار محمدی از اول اسارت همیشه توی انفرادی بود. حتی وقتی اردوگاه بود، تک و تنها، توی اتاقی پشت پشت آسایشگاه های قاطع افسران نگهش می داشتند. در اردوگاه اتاق ایشان مشابه اتاق ما بود .او اسمها را می بیند. چند ماه بعد، می رود اردوگاه. از آنجا برای خانواده اش نامه می نویسد و اسم ما را هم می نویسد. وقتی نامه می رسد ایران، با شماره تلفنی که من کنار اسمم نوشته بودم و تیمسار محمدی آن را حفظ کرده بوده و توی نامه اش نوشته بوده، تماس می گیرند و خبر اسارت من را به خانواده ام می دهند. خانواده ام وسایل مراسم ختم را آماده کرده بودند. پیشنماز مسجد، به بابا گفته بودند صبرکنید، جنگ تمام شود، شاید من برگردم. هر خبری که از من به خانواده رسیده بود، خبر مرگ بود. یک نفر می گفت خودش دیده آمبولانسی که من سوارش بوده ام، رفته روی هوا. یکی جنازه من را در بیابان دیده بوده. سیزده ماه بعد خبر رسید اسیر شده ام. تا آن موقع همه فکر می کردند شهید شده ام.


بی خبری از بیرون آزارتان نمی داد؟
باید یک کاری می کردیم. داشتیم دق می کردیم. از همه جا بی خبر بودیم. حتی نمی دانستیم در سلول بغلی چه کسانی هستند؛ ایرانی اند یا عراقی. خیلی فکر کردم چکار کنم. تا بتوانم اخباری از ایران به دست آورم. یاد یک خاطره ای که از مبارزان ایرانی در سلولهای ساواک خواند بودم افتادم که با ضربه زدن به دیوار می فهمند یک آدم زنده در پشت دیوار است و آرامش می گرفتند. به فکر حروف رمز افتادم. باید ترتیب حروف را دو سلول یکسان می دانستند.تصمیم گرفتیم وانمود کنیم مثل هر روز دعا می خوانیم و به سلولهای دیگر بفهمانیم چه جوری ضربه بزنند که ما بفهمیم. مثلاً ”ب“ دو ضربه، ”پ“ سه ضربه. آنها را با ریتم دعای امن یجیب خواندیم. وقت نماز و دعای همیشگی نبود. نگهبان داد زد ”این دیگر دعای چه وقتی است؟“ گفتند سرود می خوانند. حوصله شان سر رفته. زود تمام می شود. منتظر بودند. تا صدای ضربه آمد، دویدند پای دیوار و گوششان را چسباندند؛ پانزده ضربه، بیست و هفت ضربه، یک ضربه، بیست و هشت ضربه ”سلام“. روی پا بند نبودند. بالاخره توانسته بودند با کس دیگری غیر از خودشان حرف بزنند. سلول مجاور هم شروع کردند ضربه زدن. خیلی حرف بود که باید می گفتند. اما بیشتر از آن سؤال داشتند. با هر کلمه انگار فاصله ها برداشته می شد و دیوارها می ریخت. خودمان ر ا معرفی کردیم. آنها هم گفتند کی هستند. معصومه و آذر یکی از آنها را می شناختند. با هم اسیر شده بودند. آنطور که می گفتند، هرکس را آورده بودند آنجا یا دکتر بود، یا مهندس، یا خلبان و درجه دار. دیگر کارمان شده بود همین. صبح به صبح سلام می کردیم، حال هم را می پرسیدیم، خوابهایمان را برای هم تعریف می کردیم. از همهٔ سلولها باخبر بودیم. اسیر جدیدی که می آمد، خبرهای جدید می رسید. تا آن موقع فکر می کردیم جنگ تمام شده. فکر می کردیم ما آنجا فراموش شده ایم. خبر شهادت هفتاد و دو تن را همین جور گرفتیم. بعضی خبرها شنیدنش در آن شرایط واقعاً سخت بود، ولی بهتر از نشنیدن بود. خبرها از چهار طرف می رسید. همین طوری اسم شصت نفر از افسرها و خلبانها را گرفتیم و وقتی آزاد شدیم، دادیم به صلیب سرخ. برای اینکه حساب ضربه ها از دستمان نرود، حلیمه گوش می داد و ضربه ها را می شمرد، ما جای حروف را پیدا می کردیم و کلمه می ساختیم. قرار گذاشته بودیم جای هر ده ضربه یک مشت می زدیم. ناراحتی معده را بهانه کرده بودیم. قرص می گرفتیم، جای گچ استفاده می کردیم. مواظب بودیم نگهبان نفهمند. تا حس م یکردیم یک نفر م یآید طرف سلول ما، تند تند هرچی روی دیوار نوشته بودیم پاک می کردیم و خودمان را می زدیم به آن راه. از وضعیت بهداشتی بگویید. روزی که اسیر شدم، دستمالی که می خواستند به چشمهایم ببندند، نم یدانم از کجا پیدا کردند بودند. نم یگذاشتم با آن چشمهایم را ببندند. می گفتم ”مریض می شوم. کثیف است.“ نمی دانستم قرار است بعداً چه بلاهایی سرمان بیایدو شب قبل از اینکه برویم الرشید، ما را برده بودند استخبارات، بازجویی. شب همانجا نگهمان داشته بودند. آنجا سرمان شپش گذاشته بود. توی زندان شپشها را دانه دانه از سر هم می جوریدیم و ریشه کنشان می کردیم. نگذاشتیم زیاد شوند. مواظب بودیم. هر چند وقت یک بار سرهم را می گشتیم. کار خنده داری بود. سلولهای دیگر ساس و شپش داشتند. اسرا خیلی اذیت می شدند. هرکار می کردند نمی توانستند از بین ببرندشان. به ما هفته ای یک بار ناخنگیر می دادند. می ایستادند کارمان تمام شود، آن را بگیرند، بروند. م یگفتم ”شما نامحرمید. نم یخوریمش که. کارمان تمام شد، برش می گردانیم.“ بعضی ها می گذاشتند پیشمان بماند. از فرصت استفاده می کردیم، موهایمان را کوتاه می کردیم. بلند شده بودند. شانه هم نداشتیم. ممنوع بود. با انگشت موهایمان را شانه می کردیم. شبها از بس اعتراض کرده بودیم، مجبور می شدند چراغ سلول ما را خاموش کنند. این هم ممنوع بود! فقط آن موقع می توانستیم روسری هایمان را برداریم. درخواست شانه کرده بودیم. یکی از نگهبانها یواشکی دور از چشم دیگران شانه کوچک خود را به ما داد. چند دانه آن شکسته و بسیار چرک بود. دندانه های چرکش را تمیز شستیم و بعد ازش استفاده کردیم. شانه کوچکی بود. زود شکست. یکی از سلولهایی که ما را برده بودند، موش داشت. ماه رمضانی جرئت نداشتیم از شب چیزی برای سحری نگه داریم. می رفتند سرش. کفشهایمان را می جویدند. آذر کنار دیوار کوتاه حمام می خوابید. یک شب از صدای جیغ او از خواب پریدیم. موش آمده بود سرش را گاز گرفته بود.


بالاخره با موشها چه کردید؟
سوراخشان را پیدا کردیم. پشت دیواری بود که دوش حمام و توالت فرنگی را از بقیه سلول جدا می کرد. همسایه ها می گفتند ”محاصرهٔ اقتصادی کنید. می گذارند می روند.“ هرچی داشتیم از دم دستشان برداشته بودیم. نم یرفتند. م ینشستیم نگاهشان م یکردیم. م یدویدند این ور آن ور، اگر غذایی بود، خرده نانی بود، می خوردند. شب که همه جا ساکت بود، صدایشان را می شنیدیم. پتوهایمان را جویده بودند. هرچی می گفتیم، سلولمان را عوض نمی کردند. می گفتند ”خیالاتی شده اید.“ باید یکیشان را می گرفتیم نشانشان می دادیم. یک روز به مدت 45 ساعت بی حرکت در داخل دست خودم خرده نان گذاشتم و نزدیک سوراخ موشها نشستم. بالاخره فضای ساکت سلول و خرده نان و شکم گرسنه موشها باعث شد از لانه دربیایند. با سرعت پشت گردن موش کوچک را گرفتم. خودم احساس نمی کردم ولی ظاهراً آنقدر فشرده بودم که خفه شده بود. نگهبان را صدا کردم. تا دریچه باز شد، موش مرده را از دریچه پرت کردم بیرون. فریاد زد و خودش را کنار کشید. گفت ”این دیگه چیه؟“ گفتم ”از مهمان نوازیهای شماست.“ نگهبان رفته بود چغلی ما را به اسرا کرده بود. گفته بود ”اینها دیگر چه زنهایی هستند؟ موش می گیرند می اندازند به جان ما.“ چگونه به و ضعیت خود اعتراض می کردید؟ غسل شهادت کردیم. به نگهبان گفتیم می خواهیم رئیس زندان را ببینیم. می خواستیم اتمام حجت کنیم. به مسخره گرفت. گفت ”من رئیس زندانم چیکار دارید؟“ گفتم ”اگر نیاوریدش، هر اتفاقی افتاد مسؤولیتش با خودتان. ما ساکت نمی مانیم.“ گفت ”رئیس زندان نمی آید. هر کار می خواهید بکنید.“ ما شروع کردیم به در زدن و شعار دادن. بچه ها از سلولهای دیگر فکر کرده بودند چی شده. آمده بودند از زیر در اعتراض می کردند که با ما چیکار دارند. یکی از نگهبانها که اسمش را ژنرال گذاشته بودیم عصبانی شده بود. در را باز کرد، آمد تو. تهدید کرد که ”اگر ساکت نشوید، می زنمتان!“ حلیمه داد زد ”هان، چیه؟ کی را می ترسانی؟“ نتوانست این برخورد شجاعانه او را تحمل کند. در سلول را پشت سرش بست و با کابلی که دستش بود، افتاد به جان ما، مثل دیوانه ها. به سر و صورتمان می زد و عربده می کشید. من تا می توانستم هر اتفاقی می افتاد بلند بلند می گفتم که زندانیهای دیگر بشنوند. معصومه را کنج حمام گیر آورده بود و می زد. حلیمه همیشه ناخنهایش را بلند نگه می داشت. می گفت ”می خواهم اگر عراقی ها به ما حمله کردند، با ناخنهایم چشمشان را در بیاورم.“ یکدفعه حلیمه دوید و چنگ انداخت توی صورتش. همه به سرباز عراقی حمله کردیم و کابل را از دست ژنرال گرفتیم. یکی از بچه ها شروع کرد به زدن. او او هم تا دید هوا پس است، از آنجا زد بیرون. لحظه آخر کابل دست معصومه بود به او گفتم، ”زود کابل را بینداز بیرون.“ اگر می آمدند، مدرک جرم دست ما بود. کتک که خورده بودیم، محکوم هم می شدیم. صورت و بدنمان زخمی شده بود. من ناخنم افتاده بود و خون می آمد. زیر ناخنهای آذر خون مرده بود. جای کابل روی صورت حلیمه کبود شده بود. من با خون دستم روی دریچه نوشتم: ”الله اکبر، لااله الاالله“. فکر می کردم خود ”الله اکبر“ کوبنده است. اگر با خون هم نوشته شده باشد که حتماً خیلی تأثیر می گذارد. می خواستم هرکس آمد دریچه را باز کرد، ببیند. می خواستم خودشان ببینند چقدر جنایتکارند.


واکنش بقیه زندانی ها چه بود؟
سلولهای دیگر می کوبیدند به درها و شعار می دادند. صدای ”الله اکبر“ همه جا را برداشته بود. سربازها آمدند بالا و بچه ها را زدند. کمی بعد، همه جا ساکت شده بود. سلولهای همسایه می زدند به دیوار و حال ما را می پرسیدند. نگران شده بودند. خودشان هم کتک خورده بودند. اما می گفتند کتکهایی که امروز خورده اند، بهشان چسبیده. قرآن بین دستهایشان می گشت. مثل عزیزی که سالها از آن دور بودند. آن را بو می کردند، می بوسیدند و به سینه می چسباندند. مسح می کردند و به چشم می کشیدند. هق هق گریه شان بیمارستان را برداشته بود. در این سالها کسی اشک آنها را ندیده بود. صلیب سرخیها تعجب کرده بودند. می پرسیدند، ”مگر این کتاب چیه؟ چی توش نوشته؟“ آرام تر که شدیم، گفتند، ”عکس فوری بیندازید که با نامه برای خانواده هایتان بفرستیم.“ سربازها می گفتند، ”کنار گلها بنشینید عکس بیندازید.“ می خواستند بگویند وضع ما آنجا خوب است. ما قبول نکردیم. توی عکسهای واقعاً وحشتناک افتاده بودیم. مامان با دیدن عکس من گریه کرده بود. فکر کرده بود فک من تیر خورده و ناقص شده، از بس لاغر شده بودم. این عکس بعد از 19 روز اعتصاب غذا گرفته شده بود. یک برگه های آبی دادند به ما که نامه بنویسیم. بیست و چهار ساعته می رسید به دست خانواده هایمان. هرچی می خواستیم می توانستیم بنویسیم.


یادتان هست در اولین نامه ای که برای خانواده نوشتید از چه چیزهایی حرف زدید؟
فکر کردم که حالا می توانم همه چیز را بنویسم. اینکه چه روزهایی را و چطور گذرانده بودم. اما دلم نیامد چیزی بنویسم که کسی را نگران کند. بعد از این همه وقت، باید نامه ام آنها را تسلی می داد. به کاغذ آبی خیره شدم. خودکار را روی کاغذ فشار دادم و پررنگ نوشتم، ”من هنوز همان دختر شاد شما هستم.“


چه موقع جواب نامه را دریافت کردید؟
جواب نامه بیست و چهار ساعت بعد آمد. نامه کوتاه بود؛ خیلی کوتاه. نوشته بودند حالشان خوب است و دلشان برای من تنگ شده. یک عکس دسته جمعی هم فرستاده بودند. پشت عکس نوشته بودند،
”تقدیم به تو.“ این بهترین هدیه بود. هرچی نامه را می خواندم، سیر نمی شدم.

آیا دلتان برای آن روزها تنگ هم می شود؟
هیچ کس زندان و اسارت را دوست ندارد. اما من در اسارت خدا را با تمام وجود و تک تک سلولهایم لمس کردم. به تمام سئوالاتی که سالیان سال در ذهنم بود در آنجا از طریق خداوند بدون دسترسی به هیچ گونه منابعی دست یافته بودم. معنویت خاصی در آنجا حاکم بود. آنجا سرزمین امام حسین بود. سرزمین مولا امیرالمؤمنین بود. قطعاً باید این احساس را می داشتم. اما از همه اینها گذشته ارتباط با خدا و اینکه خداوند در تمامی لحظات حی و حاضر و ناظر بر ما بود. خداوند وجود خود را با امدادهای غیبی بسیار به من می شناساند. هر گاه که احساس کردم دلم تنگ است و فضای اردوگاه و سلول قبلی برایم تنگ شده و بر وجودم فشار می آمد، سکینه ای را خداوند بر دلم می گذاشت به گونه ای که حس می کردم این فضا از بهشت هم زیباتر است. هر چه بود خدا بود. دلم برای معنویت آن روزها تنگ می شود. دلم برای ارتباط زیبایم با خدا تنگ می شود. دلم برای صفای قلب خودم که خداوند به من هدیه داده بود تنگ می شود. دلم برای عشق و ایمان تنگ می شود. ولی هرگز دوست ندارم زندان بروم و شکنجه های آن روز را دوباره تجربه کنم ولی اگر آن معنویت باز سراغم بیاید حاضرم بدترین زندانها را تحمل کنم و از زندان جسم خارج شوم. تولدهایتان را به یاد داشتید؟ چه می کردید؟ آیا در اسارت هم هدیه ای از دوستانتان دریافت کردید؟ بله. حلیمه برایم سجاده و جانماز دوخته و دور آن را قلاب دوزی کرده بود. این هدیه را از باقیمانده پارچه هایی که برایش مانتو دوخته بودم، درست کرده بود. آذر و معصومه با هم روی یک پارچه گل دوخته بودند. اینها بهترین هدیه هایی بود که در عمرم گرفته بودم. ولابد به کسانی که در ایران بودند! بله. من برای برادرم، علی، یک دستمال کوچک از شعارهای زیبای الله اکبر گلدوزی کردم. تازه نامزد کرده بود؛ با دخترعمویم. نامه نوشته بودند که علی و رؤیا مشغول خرید عقدند. از روزی که فهمیدم، دلم می خواست چیزی برای هر دویشان بفرستم. می خواستم بهشان بگویم چقدر به فکرشان هستم. چیز زیادی نداشتیم. با خرده پارچه هایی که داشتیم، یک دستمال برایشان درست کردم. یک طرح ”الله اکبر“ هم رویش کشیدم که گلدوزی کنم. اما عجیب بود که هر وقت سوزن دستم می گرفتم، احساس می کردم بی خود اینکار را می کنم. احساس می کردم هیچوقت به دست علی نمی رسد. جنگ که شروع شد، دیگر علی در خانه پیدایش نمی شد. با هم رقابتی داشتیم. اول که شنیده بود من کشته شده ام، گریه کرده بود. به مامان گفته بود ”دیدی؟ فاطمه از من جلو زد.“ با روحیه ای که داشت، همیشه منتظر خبر شهادتش بودم. آن روزها جبهه ها شلوغ شده بود. عملیات بود. خیلی از اسرایی را که می آوردند، مجروح بودند. یکی از آسایشگاهها شده بود درمانگاه. دکترهای خودمان به مجروحها رسیدگی می کردند. می گفتند، ”خودتان درمانشان کنید“ اما دریغ از یک سوزن جراحی. بین مجروحها دنبال علی می گشتم، ناخودآگاه. نمی دانستم در همان عملیات والفجر مقدماتی شهید شده است. از همدلی و همراهی بین اسرا بگویید. بعد از آزادی از زندان در اردوگاه به ما یک و نیم دینار حقوق می دادند. افسران شش دینار حقوق می گرفتند. آنهایی که در زندان الرشید با ما بودند و حالا هم اردوگاهی شده بودیم، در هر ماه برای هر کدام از سه دینار از پولشان را جمع می کردند، می آوردند. هرچه می گفتیم نمی خواهیم، به خرجشان نمی رفت، به زور می دادند. شرایطمان بهتر شده بود. می توانستیم از فروشگاه چیزهایی را که لازم داریم بخریم، اما خبرهایی که از آسایشگاه می رسید نگرانمان می کرد. چه خبرهایی؟ برای فاسد کردن اسرا برنامه داشتند. مواد مخدر بینشان پخش می کردند. آهنگهای تند و مبتذل پخش می کردند. یک روز محوطه بودیم. یکدفعه سروصدای اسرا بلند شد و صدای تیراندازی آمد. سریع ما را داخل اتاق کردند. بعد تیراندازی شد. با صدای تیر مرگ را جلوی چشمم دیدم. چقدر دنیا به نظرم بی ارزش می آمد. ما که نمی دانستیم چه شده؛ بچه ها بعدها گفتند، ”از تلویزیون آمده بودند گزارش بگیرند. روی میزی وسایل قمار گذاشته بودند، گفته بودند اسرا بنشینند دور میز که بگویند ایرانیها به زور می آیند جبهه. اسیر که می شوند بهشان خوش می گذرد و دنبال قمار و خوشگذرانی می روند.“ دو نفر قبول کرده بودند. بقیه نتوانسته بودند ساکت بمانند. درگیر شده بودند. کار به تیراندازی کشیده بود و چند نفر هم مجروح شده بودند. خبر آزادی را چگونه به شما دادند؟ آن روزها حرفهای عجیبی می شنیدیم. اینکه قرار است یک عده را آزاد کنند و ما هم با آنها آزاد می شویم. گوشمان از این حرفها پر بود. وقتی زندان بودیم تا اعتراض می کردیم، ”چرا ما را آزاد نمی کنید؟“، می گفتند، ”اگر همهٔ اسرا را بفرستیم ایران، شما را نمی فرستیم. شما آن قدر اذیت کرده اید که باید بمانید و مجازات شوید.“ نمی خواستیم الکی امیدوار باشیم. اگر راست نبود، تحمل اسارت سخت تر می شد. تا روزی که آمدند گفتند، ”وسایلتان را جمع کنید. آزادی شما را مجلس و رئیس صدام امضاء کرده“ من که تا پایم به ایران نرسید، نمی خواستم باور کنم. این خبر به گوش همه رسیده بود. اسرا به ما تبریک م یگفتند و خوشحال بودند. می گفتند، ”حتماً تا رسیدید ایران، می روید پیش امام(ره). سلام ما را برسانید.“ سرودی برای امام ساخته بودند. برای ما نوشتند و فرستادند تا وقتی رفتیم پیش امام(ره)، هدیه کنیم به ایشان. هر کداممان یک تکه از سرود را حفظ کردیم. اگر نوشته ها را پیدا می کردند، می گرفتند و نمی گذاشتند با خودمان ببریم. از آن لحظات و ساعات بگویید. یواش یواش آماده می شدیم، اما با شک و دودلی. یک مفاتیح داشتیم. مفاتیح را باید رد می کردیم به بچه ها. گلدوزی هایی که این مدت کرده و زده بودیم به در و دیوار، برداشتیم. به عراقی ها گفتم یک بشکه برایمان بیاورند. آن سال زمستان، برای اولین بار برای ما لباس زمستانی آورده بودند. لباسها نو بودند، اما نپوشیده بودیم. با وسایلی که نمی خواستیم ببریم و نباید می افتاد دست آنها، همه را ریختیم توی بشکه و آتش زدیم. نهم بهمن، پیش از ظهر، ما را بردند بخش اداری اردوگاه. زنی آمد وسایلمان را گشت. کیف من را که با شلوار لی دوخته بودم خالی کرد روی میز. من یک جانماز داشتم که هدیه حلیمه بود، چند تکه پارچهٔ گلدوزی شده با نامه ها و عکسهای خانوادگی که برایم فرستاده بودند. نامه ها و عکسها را گرفت. پشت عکسها نوشته بود. نوشته ها را کند و خود عکسها را برگرداند. بعد همه جای بدنمان را گشت. لباس که پوشیدیم، گفت، ”حالا جیبهایتان را خالی کنید!“ قلبم ریخت. اسم مفقودینی را که در زندان بودند، روی کاغذ سیگار نوشته بودم، تا کرده بودم، اندازه یک نخود، گذاشته بودم توی جیبم. آن را بین انگشتانم قایم کردم و آستر جیبم را را کشیدم بیرون. خدا را شکر ندید. بالاخره بازرسی تمام شد. ناهار آوردند. هیچکداممان لب نزدیم. نمی توانستیم بخوریم. همه ساکت بودیم و منتظر؛ مثل همه لحظات اسارت. اما چنین اندوهی را تا آن روز احساس نکرده بودم. اولین روز اسارت و روزهای تنهایی، روزهایی که تنبیه می شدیم، دردناک بودند. اما غم آن روز با به مراتب سنگین تر بود. احساس اینکه من دارم می روم ولی برادران من هنوز در اردوگاه هستند. وقتی از اردوگاه بیرون آمدم بچه ها عده ای در محوطه بودند و عده ای پشت پنجره های آسایشگاه ها از دور حس می کردم نگاهشان دارد با من حرف می زند نگاه خیلی سنگینی بود. از طرفی خوشحال بودم. از طرفی حس می کردم بر سر بچه ها چه خواهد آمد. نگران بودم برای مجروحین. ای کاش به جای ما آنها را می فرستادند ایران. سعی می کردم به آزادی فکر نکنیم. احساس می کردم همه اینها یک رؤ یاست چون نمی خواستم باور کنم که دارم برمی گردم. شاید داشتند با ما بازی می کردند و می خواستند تنبیه مان کنند. همه چیز امکان داشت. نماز مغرب و عشا را خواندیم که اتوبوس آمد. باید می رفتیم. تمام بچه ها پشت در و پنجره آسایشگاهها ایستاده بودند. حس می کردم کل اردوگاه یک کلمه شده و به خوش آمد می گفتند. از اینکه ما چهار دختر به ایران برمی گشتیم همه خوشحال بودند.


از کدام مسیر برگشتید؟
می خواستند از ترکیه ما را ببرند ایران. راه هوایی عراق ایران بسته بود. راه خیلی طولانی شد. هفت ساعت در راه بودیم. نگران بودم، ولی به روی خودم نمی آوردم. شنیده بودم بعضی اسرا را برده اند اسرائیل و آمریکا. مدت چهار سال بسیاری از قوای جسمی خود را از دست داده بودم. هواپیما که ا وج گرفت. سرم گیج می رفت. فشارم پایین افتاده بود. یک لحظه دیگر هیچی نفهمیدم. فقط صدای آذر را می شنیدم که می گفت، ”شما دست نزنید. ما خودمان می آوریمش.“ به من آمپول زدند تا حالم جا آمد. قبلاً هم در هواپیما حالم بد می شد ولی نه به این شکل. ظهر ترکیه بودیم. یکراست رفتیم اردوگاهی که کارهای مبادلهٔ اسرا را انجام می دادند. از صلیب سرخ و هلال احمر ترکیه و ایران آنجا بودند. واکنش صلیب سرخ و خبرنگارها چه بود؟ خبرنگارها از جاهای مختلف آمده بودند که اولین گروه اسرایی را که آزاد می شوند ببینند. تعجب کرده بودند ما آنجا چکار می کنیم. اول برخورد خوبی نداشتند. ما از آنجا گفتیم و اینکه چه بلاهایی سر بچه ها می آورند. وضع زندانها و اردوگاهها را گفتیم. باورشان نمی شد. وقتی می خواستیم بیاییم، از گلدوزیهایی که کرده بودیم، بهشان دادیم. چه موقع به ایران رسیدید؟ دهم بهمن 62 ، ساعت دوازده شب بیمارستان سرخه حصار بودیم. برف باریده بود. همه جا سفید بود. دو روز باید قرنطینه می شدیم. آن دو روز، از وزارت اطلاعات می آمدند برای بازجویی!


واکنش شما چه بود؟
انتظار چنین برخوردی را نداشتیم. انگار کار خلافی مرتکب شده بودیم. مثل زندانی ها از ما بازجویی می کردند. یک لحظه فکر کردم این سالها را برای چه تحمل کردیم؟ برای چه مقاومت کردیم؟ حتی لباسهای نو زمستانی که امسال داده بودند، نپوشیدیم. نمی خواستیم سختی های این چند سال را فراموش کنیم. دلمان نمی خواست آنها را با خودمان بیاوریم ایران که مردم فکر کنند آنجا به ما خوش می گذشته.


کی می دانست این چند سال چطور گذشته؟
ما اولین گروهی بودیم که آمده بودیم. تا مردم بفهمند اسارت یعنی چه، طول کشید. وزارت اطلاعات چون شک داشت نکند بین ما جاسوسی فرستاده باشند، از تک تک ما بازجویی کرد. وظیفه اش را انجام می داد، اما برای ما سخت بود. حتی ما را پیش امام(ره) نبردند. تنها آرزویی که داشتیم همین بود که برویم پیش امام(ره). هیچکس نمی دانست اسرا در عراق چه وضعیتی دارند. امام(ره) که گفتند، ”اسرا شهدای زنده اند“ خیلی چیزها عوض شد.

چند روز در قرنطینه بودید؟
دو روز و انتظار تلخی بود. و اولین دیدارها؟ دوازدهم بهمن خانواده ها آمدند. اول از همه حلیمه را صدا کردند. رفت. منزل برادر معصومه تهران بود. خانواده آذر از شیراز رفته بودند آنجا، همگی با هم آمده بودند دنبال آنها. به هم قول دادیم دوریمان زیاد طول نکشد و خیلی زود قرار بگذاریم همدیگر را ببینیم. به این امید خداحافظی کردیم. حلیمه هنوز جدا نشده، دلش تنگ شده بود. چقدر سعی کرده بود وابسته نشود. بالاخره مرا را صدا زدند. قلبم تند می زد. جلوی در شلوغ بود. همه آمده بودند. با همان لباسهایی که موقع رفتن پوشیده بودم و حالا خیلی کهنه شده بود، رفتم. دایی از بین جمعیت راهش را به طرفم باز کرد. نگاهم دنبال کسی می گشت. جای علی کنار رؤیا خالی بود.

http://www.sajed.ir/new/interview/19415-1390-05-23-13-38-23.html

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد