خاطرات اسارت

درباره دوسال اسارت دردراردوگاه تکریت نوشته خواهد شد

خاطرات اسارت

درباره دوسال اسارت دردراردوگاه تکریت نوشته خواهد شد

داستانی کوتاه و بسیار زیبا.زیبا"حتما این داستان رابخوانید"

داستانی  کوتاه و بسیار زیبا.

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت.............................

لطفا بقیه داستان را در ادامه مطلب بخوانید

ادامه مطلب ...

اگر متوجه خالی بودن اسلحه می شدند، حالا باید او اسیر آنها می شد!


برای رهایی از آن شرایط به فکر چاره ای می افتد. اسلحۀ خود را به دست می گیرد و کشان کشان از گودال بالا می رود. وقتی عراقی ها نزدیک تر می شوند، به آنها فرمان ایست می دهد. عراقی ها وحشتزده دستهایشان را بالا می برند و اسلحه هایشان را بر زمین می اندازند.

 

زمانی که پای «حاج مهدی کازرونی» زخمی می شود، بی حال درون گودالی می افتد و تمام شب به سبب خونریزی زیاد، همانجا می ماند. در آن وضعیت به جای اینکه به درد پای خود بیندیشد، وقایع عملیات حصر آبادان را در ذهنش مرور می کند.نزدیک روشن شدن هوا، صداهای مبهمی را می شنود.وقتی دقت می کند، متوجه نیروهای عراقی می شود که در حال نزدیک شدن به او هستند.حاج مهدی نگاهی به اسلحۀ خود می اندازد. برای رهایی از آن شرایط به فکر چاره ای می افتد.

اسلحۀ خود را به دست می گیرد و کشان کشان از گودال بالا می رود. وقتی عراقی ها نزدیک تر می شوند، به آنها فرمان ایست می دهد. عراقی ها وحشتزده دستهایشان را بالا می برند و اسلحه هایشان را بر زمین می اندازند. حاج مهدی بر پشت اسیری که قویتر است سوار می شود و همه در یک صف مرتب و با دستهایی که بالا گرفته اند، به سمت نیروهای ایرانی به راه می افتند، بی خبر از اینکه حاج مهدی برای مدتی بر اثر خونریزی زیاد از هوش می رود.

بعد از عملیات کسی اطلاع دقیقی از حال حاج مهدی ندارد. آخرین فردی که او دیده است، خبر از زخمی شدن او می دهد. همۀ بچه ها می دانند که او به راحتی تسلیم نمی شود.رزمنده ها متوجه حرکت تعدادی ناشناس به سمت خود می شوند. با کمی دقت حاج مهدی را می بینند که بر پشت یکی از اسرا سوار است و با قیافه ای جدی با اسلحه ای که به دست دارد، به آنها دستور جلو رفتن می دهد.

رزمنده ها سریع جلو می روند، دست های اسرا را می بندند و حاج مهدی را که از ناحیۀ پا زخمی شده است را از پشت عراقی پایین می آورند. یکی از بچه ها وقتی اسلحۀ حاج مهدی را می بیند، با تعجب فریاد می زند که این اسلحه خالی است!بچه ها با تعجب به حاج مهدی نگاه می کنند. حاج مهدی با خنده به آنها می گوید که فقط اسلحه را به سمت عراقی ها گرفته است و اگر زمانی که آنها او را می بینند، متوجه خالی بودن اسلحه می شدند، حالا باید او اسیر آنها می شد!

منبع : موسسه فرهنگی  پیام آزادگان

روایتی از زنده به گور کردن اسرای زخمی ایران

فاضل داداشی از جمله آزادگان سرافراز کشورمان است که بخشی از خاطرات دوره کودکی، نوجوانی و اسارتش را بیان می‌کند.

 

پیام آزادگان/ فاضل داداشی در حالی که دومین فرزند خانواده‌اش بود در یکی از روستاهای استان اردبیل از توابع شهرستان «بیله سوار» و در سومین روز از دومین ماه ‌‌١٣٤٤ متولد شد. پدرش از راه دامداری به سختی امرار و معاش خانواده‌شان را تأمین می‌کرد. آنها در حالی در روستای «یانبلاغ» زندگی می‌کردند که از خود زمینی نداشتند اما فاضل از همان کودکی به فکر پدرش بود و از شش یا هفت سالگی فرش‌بافی می‌کرد به همین خاطر هرگز روی مدرسه را ندید. وقتی ‌‌١٦ سال سن داشت خانواده‌اش از روستا به شهر اردبیل مهاجرت کردند و فاضل به کارگری پرداخت.

 

فاضل داداشی می‌گوید: وقتی راهپیمایی‌های انقلاب شد ما در روستا بودیم. مردم روستا دور دو مغازه جمع می‌شدند و چون پرچم نداشتیم پارچه‌ای را بر سر چوب می‌بستیم و شعار می‌دادیم. وقتی ریش‌سفیدان این اشتیاق را دیدند ما را برای تظاهرات بر علیه رژیم شاه به شهرستان «گرمی» بردند.

 

او دوران جوانی‌اش را در کارگاه فرشبافی می‌گذارند و وقتی آهنگ جنگ و مبارزه را از تلویزیون می‌شنید شور و شوق خاصی پیدا می‌کرد. او جنگ را یک حادثه خانمانسوز می‌داند اما به مبارزه با دشمن و دفاع از میهن را واجب می‌شمارد.

فاضل در سن ‌‌١٩ سالگی به خدمت سربازی اعزام شد و سه ماه در «عجبشیر» آموزش نظامی را فرا گرفت. بعد از آموزش به اندیمشک خوزستان رفت و وقتی به آنجا رسید صدای توپ و تانک را ‌شنید. اوایل از آن صداها می‌ترسید اما کم کم عادت کرد. او سپس از منطقه "عین خوش" تقسیم و به خط اول منتقل شد. وی در مناطق جنگی از جمله دهلران،مهران،عین خوش و چنگوله حضور داشت و برخی اوقات در دسته ادوات، خمپاره‌ شلیک می‌کرد.

 

داداشی در مورد نحوه اسارتش می‌گوید: در خط اول و دسته ادوات خمپاره‌انداز بودم که در ساعت چهار صبح به ما دستور آماده باش دادند. من صبح به سنگر برگشتم تا استراحت کنم که یکباره صدای شلیک توپ و تانک بلند شد و بعد از مدتی درگیری به ما دستور عقب‌نشینی دادند. در حین عقب‌نشینی متوجه شدیم که کاملا در محاصره هستیم. ‌‌٢٠ نفر بودیم که در منطقه دهلران اسیر شدیم.

 

قبل از اسارت، دهلران را یک بار دیگر نگاه کردم و خواستم خودم را با شلیک یک تیر خلاص کنم. کسی که ما را به اسارت گرفت یک سرباز از کشور «اردن» بود. ما را به پشت خط خودشان بردند و دست و پایمان را بسته و با مشت و لگد به جانمان افتادند. سپس سوار بر خودروهای ارتشی به عراق بردند. در راه صحنه‌ای که بیش از هر چیز ما را اذیت می‌کرد و نمی‌توانستیم چیزی بگوییم این بود که سربازان عراقی اسرای زخمی ایران‌ را در یک چاه می‌انداختند و رویشان خاک می‌ریختند.

 

فاضل و دیگر اسرا به شهر «الاماره» عراق منتقل شدند و شب را در یک سوله سپری کردند. صبح که در باز شد دیدند بیشتر زخمی‌ها شهید شده‌اند. عراقی‌ها آنها از «الاماره» به بغداد و از آنجا به اردوگاه «رومادیه» فرستادند. در طول راه از دست کتک و آزار واذیت عراقی‌ها راحت نبودند و وقتی به اردوگاه رسیدند مجبور شدند از داخل تونل وحشت عبور کرده و ضربه‌های سنگین و کشنده باتوم‌ها را تحمل کنند.

 

«رومادیه ‌‌٦ » که فاضل در آن جای گرفته بود ‌‌١٣ کمپ و هر کمپ هشت آسایشگاه داشت و ‌‌١٠٠ نفر در آسایشگاه زندگی می‌کردند به طوری که حتی برای خوابیدن نیز جایی نداشتند.

 

روزهای اول اسارت حتی پتو هم نداشتند و مجبور بودند صبح را تا شب و شب را تا صبح بر روی کف سیمانی آسایشگاه سر کنند. تا خبردار شدن نمایندگان صلیب سرخ،آنان هر روز شکنجه عراقی‌ها را تحمل می‌کردند.

 

نبود امکانات بهداشت و درمان و کمبود غذا بیشترین کمبود احساس شده در اردوگاه بود. صبحانه‌شان یک تکه نان و آش بود. پنجشنبه‌ها و جمعه‌ها هم کلم و شغلم و پیاز آب‌پز می‌خوردند و بقیه روزها برنج، که برای هر نفر سه یا چهار قاشق بیشتر نمی‌رسید و گاهی اوقات آنقدر غذایشان بد بو بود که نصف شب همه بچه‌ها دل پیچه می‌گرفتند.

 

در اردوگاه تنها یک درمانگاه وجود داشت که از حداقل امکانات برخوردار بود. چند نفر از اسرای پزشک در آن جا کار می‌کردند. آنها به خیلی از بچه‌ها کمک می‌کردند. داروها را از صلیب سرخ تهیه می‌کردند هرچند اجازه معاینه ایرانی‌ها را نداشتند.

 

در اردوگاه، سپاهی،ارتشی و بسیجی جدا از همدیگر نگه داشته می‌شدند. اسرای باسواد به اسرای بی‌سواد درس می‌دادند و فاضل که سواد نداشت توانست در طول اسارت توسط یکی از اسرای اهل تبریز خواندن و نوشتن یاد بگیرد. در اردوگاه از هر نژاد و قومیتی وجود داشت اما عراقی‌ها بین عرب‌ها و غیره فرق می‌گذاشتند.

 

فاضل می‌گوید: ماه محرم بود و در داخل آسایشگاه سینه‌زنی می‌کردیم که نگهبان عراقی‌ متوجه شد و هرچه تذکر داد بچه‌ها گوش ندادند. اسرای سه آسایشگاه همچنان سینه می‌زدند که سربازان عراقی با باتوم وارد شدند و بعد از کتک کاری در را از پشت قفل کردند و سه شبانه روز بدون آب و غذا ماندیم.

 

صلیب سرخ پس از گذشت چهار ماه از اسارت اسامی اسرا را یادداشت کرد. در زمان حضور صلیب سرخ وضعیت کمی بهتر می‌شد و از شکنجه خبری نبود اما زمانی که نمایندگان صلیب سرخ می‌رفتند دوباره آزار و اذیت شروع می‌شد.

 

فاضل داداشی می‌گوید: اول تا آخر اسارت آزار و اذیت و شکنجه بود و تا زمان آتش بس هر روز شکنجه می‌شدیم و به دلیل اینکه نگهبانان جزو کسانی بودند که پدر و یا برادر خود را در جنگ از دست داده بودند برای انتقام، هر روز ما را به محوطه برده و با کابل شکنجه می‌کردند.

 

من در طول اسارتم ندیدم کسی از اردوگاه فرار کند زیرا راه فراری نبود اما اسرای قدیمی می‌گفتند یک نفر از این اردوگاه فرار کرده و به خاطر همین وقتی ماشین زباله می‌آمد در زمان خروج آن را کاملاً می‌گشتند.

 

زمانی نگذشت که بچه‌ها بدترین خبر دوران اسارت را شنیدند. آنها در محوطه قدم می‌زدند که از بلندگوها خبر رحلت حضرت امام (ره) را شنیدند.

 

فاضل داداشی پس از تحمل ‌‌٢٥ ماه اسارت در حالی که در محوطه مشغول قدم زدن بود خبر تبادل اسرا را از بلندگو شنید. ابتدا اسرای قدیمی آزاد شدند و یک هفته نوبت به اردوگاه فاضل رسید. فاضل در تاریخ ‌‌٣/٦/١٣٦٩ از مرز خسروی وارد ایران شد.

منبع : موسسه پیام‌ آزادگان