خاطرات اسارت

درباره دوسال اسارت دردراردوگاه تکریت نوشته خواهد شد

خاطرات اسارت

درباره دوسال اسارت دردراردوگاه تکریت نوشته خواهد شد

اگر متوجه خالی بودن اسلحه می شدند، حالا باید او اسیر آنها می شد!


برای رهایی از آن شرایط به فکر چاره ای می افتد. اسلحۀ خود را به دست می گیرد و کشان کشان از گودال بالا می رود. وقتی عراقی ها نزدیک تر می شوند، به آنها فرمان ایست می دهد. عراقی ها وحشتزده دستهایشان را بالا می برند و اسلحه هایشان را بر زمین می اندازند.

 

زمانی که پای «حاج مهدی کازرونی» زخمی می شود، بی حال درون گودالی می افتد و تمام شب به سبب خونریزی زیاد، همانجا می ماند. در آن وضعیت به جای اینکه به درد پای خود بیندیشد، وقایع عملیات حصر آبادان را در ذهنش مرور می کند.نزدیک روشن شدن هوا، صداهای مبهمی را می شنود.وقتی دقت می کند، متوجه نیروهای عراقی می شود که در حال نزدیک شدن به او هستند.حاج مهدی نگاهی به اسلحۀ خود می اندازد. برای رهایی از آن شرایط به فکر چاره ای می افتد.

اسلحۀ خود را به دست می گیرد و کشان کشان از گودال بالا می رود. وقتی عراقی ها نزدیک تر می شوند، به آنها فرمان ایست می دهد. عراقی ها وحشتزده دستهایشان را بالا می برند و اسلحه هایشان را بر زمین می اندازند. حاج مهدی بر پشت اسیری که قویتر است سوار می شود و همه در یک صف مرتب و با دستهایی که بالا گرفته اند، به سمت نیروهای ایرانی به راه می افتند، بی خبر از اینکه حاج مهدی برای مدتی بر اثر خونریزی زیاد از هوش می رود.

بعد از عملیات کسی اطلاع دقیقی از حال حاج مهدی ندارد. آخرین فردی که او دیده است، خبر از زخمی شدن او می دهد. همۀ بچه ها می دانند که او به راحتی تسلیم نمی شود.رزمنده ها متوجه حرکت تعدادی ناشناس به سمت خود می شوند. با کمی دقت حاج مهدی را می بینند که بر پشت یکی از اسرا سوار است و با قیافه ای جدی با اسلحه ای که به دست دارد، به آنها دستور جلو رفتن می دهد.

رزمنده ها سریع جلو می روند، دست های اسرا را می بندند و حاج مهدی را که از ناحیۀ پا زخمی شده است را از پشت عراقی پایین می آورند. یکی از بچه ها وقتی اسلحۀ حاج مهدی را می بیند، با تعجب فریاد می زند که این اسلحه خالی است!بچه ها با تعجب به حاج مهدی نگاه می کنند. حاج مهدی با خنده به آنها می گوید که فقط اسلحه را به سمت عراقی ها گرفته است و اگر زمانی که آنها او را می بینند، متوجه خالی بودن اسلحه می شدند، حالا باید او اسیر آنها می شد!

منبع : موسسه فرهنگی  پیام آزادگان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد